سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان روز

پدر روزنامه می‌خواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای ازروزنامه را که نقشه جهان را نمایش می‌داد جدا وقطعه قطعه کرد و به پسرش داد..

«بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می‌دهم، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟» و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟» پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود.

 

وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم ساختم!!!

www.Marshalclub.com


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در شنبه 88/11/24 ساعت 1:38 صبح | لینک ثابت | نظر

 

دو داستان کوتاه از گروه مارشال مدرن

اولین شانس

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد

اما………گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

 

 

نامه پیرزن

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی

می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده

بود نامه‌ای به خدا ! 
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اینطور نوشته

شده بود: 
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق

ناچیز باز نشستگی می‌گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. 
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید

است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول

چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم .تو ای

خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ... 

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش

نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام

چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن

فرستادند ... 
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال

بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری

از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا ! 
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود : 
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.. با لطف

تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود

که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند

 

 

 گروه مارشال مدرن

 


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در شنبه 88/11/24 ساعت 1:33 صبح | لینک ثابت | نظر