سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وای بچه ها این خیلی باحاله ه ه

امتحان کنید حتما ً

 

 


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در پنج شنبه 90/6/10 ساعت 9:50 عصر | لینک ثابت | نظر


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در پنج شنبه 90/6/10 ساعت 9:49 عصر | لینک ثابت | نظر

سیاست در برابر صداقت دیگران خیانت است، صداقت در برابر سیاست دیگران حماقت گاه لازم است که انسان

دیدگان خود را ببندد..

زیرا اغلب خود را به نابینایی زدن نیز نوعی خوش بختیست....

نیوتون : عصبانی شدن آسان است ،

همه می توانند عصبانی شوند

اما عصبانی شدن در برابر شخص مناسب و به میزان مناسب و به دلیل مناسب با روش مناسب آسان نیست


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در پنج شنبه 89/6/11 ساعت 1:14 صبح | لینک ثابت | نظر

 

این داستان جالب رو امروز گروه مارشال مدرن واسم سند کرد. دیدم جالبه گذاشتمش شما هم استفاده کنید.

 

قدرت اندیشه

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش

راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند

در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی

خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست

داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل

می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه

را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به

پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد

:

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم

برایت انجام بدهم .

در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت

 

www.marshalclub.com


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در شنبه 88/12/15 ساعت 1:43 صبح | لینک ثابت | نظر

 

اگر امروز خواستی و نتوانستی که معذوری ...

 

ولی اگر توانستی و نخواستی، منتظر روزی باش که

 

بخواهی و نتوانی!


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در شنبه 88/12/15 ساعت 1:13 صبح | لینک ثابت | نظر

داستان روز

پدر روزنامه می‌خواند اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای ازروزنامه را که نقشه جهان را نمایش می‌داد جدا وقطعه قطعه کرد و به پسرش داد..

«بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می‌دهم، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور که هست بچینی؟» و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد، پسرک با نقشه کامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟» پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یک آدم بود.

 

وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم ساختم!!!

www.Marshalclub.com


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در شنبه 88/11/24 ساعت 1:38 صبح | لینک ثابت | نظر

 

هرگز انتظار ندارم مرا همانقدر دوست داشته باشی که دوستت دارم.

این توقعی است غیرمنصفانه! من باید عاشق تو باشم - در حد ممکن

عشق, و آرزومند آن باشم که مرا بخواهی - هرقدر که می خواهی


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در شنبه 88/11/24 ساعت 1:37 صبح | لینک ثابت | نظر

 

دو داستان کوتاه از گروه مارشال مدرن

اولین شانس

 

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد

اما………گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

 

 

نامه پیرزن

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی

می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده

بود نامه‌ای به خدا ! 
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اینطور نوشته

شده بود: 
خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق

ناچیز باز نشستگی می‌گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. 
این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید

است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول

چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم .تو ای

خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ... 

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش

نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام

چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن

فرستادند ... 
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال

بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری

از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه‌ای به خدا ! 
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود : 
خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.. با لطف

تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود

که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند

 

 

 گروه مارشال مدرن

 


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در شنبه 88/11/24 ساعت 1:33 صبح | لینک ثابت | نظر

دوباره سلامم.

چند وقت پیش (بعد از کنکور) که خیلی خیلی خیلی ... بیکار بودم و دیگه از بیرون رفتن و خرید و کتاب خوندن و فیلم و سریال و ....و .. همه ی اینا خسته شده بودم، صبح تا شب تو نت میچرخیدم و تو 3 – 4 تا سایت عضو شدم . از این سایتهایی که ایمیل میفرستن . عکس و داستان و تبلیغ و ...   . از شانس من هر 4 تا شون زیادیی فعالن و هر روز کلی ایمیل واسم میاد. در این حد که الان حدود 10000 تا ایمیل نخونده دارم.

الانم که موقع تعطیلات ترم و بیکاریه.دوباره اعتیادم به نت برگشته و همش ایمیلا رو میخونم.

خداییش هم ایمیلهای خوبی میفرستن .بعضیاش واقعا ً جالبه که قصد دارم اینجا بذارمشون. البته با اسم سایت فرستندش.

امیدوارم شما هم لذت ببرین.

ضمنا این هم بگم که از بین سایتهایی که تو نت واسه عضویت واسه رفع بیکاری هست، iranalive بین اونایی که من دیدم خیلی بهتره .

تا بعددددد

 

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که
وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا
بود و
غیر از خدا هیچکس نبود. این
قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا
هیچ کس نیست.
 

استادى از شاگردانش
پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم
داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که
خشمگین هستند صدایشان را بلند
می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى
کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در
آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از
دست می‌دهیم.


استاد پرسید:
اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف
مقابل کنارمان قرار دارد داد
می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى
ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که
خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام
جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى
هیچکدام استاد را راضى
نکرد.


سرانجام
استاد چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر
عصبانى هستند، قلب‌هایشان از
یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها
براى این که فاصله را جبران کنند
مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان
عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این
فاصله بیشتر است و آن‌ها باید
صدایشان را
بلندتر کنند.


سپس استاد پرسید: هنگامى که دو
نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى
می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد
نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با
هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون
قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .


استاد ادامه داد: هنگامى که
عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه
اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف
معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در
گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز
هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.


سرانجام، حتى از نجوا کردن هم
بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر
نگاه می‌کنند. این هنگامى
است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین
قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

 

امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود.

 

 

Iranalive


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در دوشنبه 88/11/19 ساعت 2:0 صبح | لینک ثابت | نظر


نوشته شده توسط مهسا کهنسال در پنج شنبه 88/11/15 ساعت 12:42 صبح | لینک ثابت | نظر

   1   2   3      >